برای دیدن سایز اصلی بر روی تصویر کلیک نمایید.
شهید برونسی در خاطراتش می نویسد:
در دوران سربازی و در پایان دوره آموزشی یکبار من را از طرف پادگان بردند بیرجند،
جلوی یک خانه ویلایی بزرگ.
گفتند از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی!
وارد خانه که شدم درِ یکی از اتاق ها باز بود. گفتم یالله، صدای زن جوانی بلند شد:
یالله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو!
زیر لب گفتم خدایا توکل بر خودت.
داخل که رفتم، چشم هایم یکهو سیاهی رفت...
گوشه اتاق روی مبل، زن جوان بی حجابی لم داده بود. با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن!
بلافاصله از اتاق زدم بیرون. گوشم بدهکار هارت و هورتش نشد...
خدمتکارهای خانم دنبالم بودند که دوباره من را بکشانند داخل. ولی حریفم نشدند.
وقتی موضوع به گوش مافوقم در پادگان رسید، قرار شد به عنوان تنبیه تمام توالت ها را تمیز کنم.
امیدوار بودند زیر بار نظافت توالت ها کمر خم کنم و کوتاه بیایم.
اما وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند کوتاه آمدند.
برای دیدن سایز اصلی بر روی تصویر کلیک نمایید.
بهمان گفت: «من تندتر مى رم. شما پشت سرم بیاین.»
تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب.
جلوى مسجدى ایستاد. ما هم پشت سرش.نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون.
داشتیم تند تند پوتین هامان را مى بستیم که زود راه بیفتیم.
گفت: «کجا با این عجله؟ مى خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»