1. یک سیلی محکم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدی. بچههای مدرسه رو میزنی! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اینجا ادای اوباش رو در نیار. اگر خیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.»
خیلی بد ضایعش کردم. آنهم جلوی جمع. فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
2- همه را صف کرده بودند که قبل از اعزام واکسن بزنند. خودش را به هر کاری زد که واکسن نزند. میگفت من قبلاً جبهه بودم احتیاج به واکسن ندارم. چند بار هم خواست یواشکی از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش که شد، آستینش را که بالا زدند، دیدند دستش مصنوعی است. برش گرداندند.
سلام مومن خونه ی جدید مبارک همه ی بچه ها یکی یکی دارن میرن بلاگ مارو تنها گذاشتید... از تمام پستای صفحه این واقعا بی نظیر بود خداقوت همسنگر طرفای ماهم بیاین.دلمون تنگ میشه براتون یاعلی
عالیه. من با اینکه رو فتوشاپ me فونت نستعلیق ریختم ولی نمیتونم بنویسم .