لبیک؛ طراحی فرهنگی مذهبی

لبیک؛ طراحی فرهنگی مذهبی

امام خامنه ای:
شکی نیست که بر اساس حقایقی که خداوند متعال تقدیر کرده است، خاورمیانۀ جدید شکل خواهد گرفت و این خاورمیانه، خاورمیانۀ اسلام است.

شهید محمد سلیمانی

برای دیدن سایز اصلی بر روی تصویر کلیک نمایید.

نظرات (۱۸)

سلام 
وای باورم نمیشه ...
چقدر قشنگ و زیبا شده خدایا شکرت واقعا اجرتون با شهدا ..نمیدونم چی بگم ... این هفته دیدار با خانواده داداش محمد هستش .. رودسر.. ما خواستیم بریم ولی فعلا مشخص نیست ... 
واقعا نمیدونم چی بگم چ جوری تشکر کنم اینو برا مادرشون تالو میکنم میفرستم 
پاسخ:
سلام
وظیفه بود...
اگه خواستید ایمیلتونو بگید ، باکیفیت قابل چاپش رو براتون ایمیل کنم.
سلام 
میخواستم این طرح رو تابلو بزنیم برا مادر آقا محمد ببریم نمیدونم نظر شما چیه تخت شاستی بزنیم چطوری ؟؟
پاسخ:
سلام
تخت شاسی خوبه...
فقط شما سایز تخت شاسی رو بگید تا اندازش رو تنظیم کنم...
سلام
احسنت
خدا قوت
فقط کاشکی کمی درباره شهید توضیح میدادین
پاسخ:
سلام
ممنون
چشم
تو قسمت نظرات انشاءالله توضیح میدم...
در نخستین روزهای بهار ۱۳۶۶ فرزندی پا به عرصه ی حیات  گذاشت که هیچ کس  نمی دانست قرار است در بیست و سومین بهار زندگی اش خالق حماسه ای عاشورایی شود و به ندای هل من ناصر اربابش حسین بن علی (ع) لبیک گوید و به خیل شقایق های خونین بال کربلا ملحق شود . قبل از به دنیا آمدن , نامش انتخاب شده بود , شبی در خواب ندایی آمد که نام فرزندت محمد است و چه زیبا که در روز مبعث حضرت محمد (ص) به دنیا آمد . محمد دومین فرزندم  بود و او را در بدترین شرایط مالی بزرگ کردم , در زمانی که لب به سخن گفتن گشود کلمه ای که به او آموختم نام مبارک امام حسین (ع) بود . در دوران جنگ که جنازه های مطهر  شهدا را به شهر باز می گرداندند محمد را به بغل می گرفتم و با سر بند لبیک یا خمینی که بر سرش می بستم او را به مراسم تشییع و وداع با شهدا می بردم .  از همان دوران او را با شهدا آشنا کرده بودم  و محمدم را سرباز آقا امام زمان (عج) می نامیدم . هنوز به سن بلوغ نرسیده نماز و روزه اش ترک نمی شد , در چهره ی معصوم او ایمان و صداقت و پاکی موج می زد ؛ مطمئن بودم که روزی در راه اسلام شهید خواهد شد .
مادر شهید
دوران ابتدائی را در مدرسه ی  بخت شکوهی و دوره راهنمائی را در مدرسه ی شهید چمران و دبیرستان را در هنرستان شهید قاسمی به پایان رسانید . در سال ۱۳۸۴ در دانشگاه سما لاهیجان در رشته ی برق گرایش الکتروتکنیک پذیرفته شد . در همین دوران با اینکه مشغله ی درسی و همراهی پدر در مغازه و کمک به پدربزرگ در کار کشاورزی از فعالیت های فرهنگی در قالب بسیج و هیئت های مذهبی غافل نبود. به دلیل عشق به شهدا و زنده نگه داشتن یاد وخاطره ی هشت سال دفاع مقدس و فعالیت بیشتر از پایگاه شهدای اصناف شهرستان رودسر به پایگاه امام خمینی (ره) انتقالی گرفت و هنوز هفته ای از حضورش در پایگاه نگذشته بود که همه را شیفته اخلاق و منش شهداگونه اش کرد . بدلیل توانایی زیاد و جلب اطمینان فرماندهی پایگاه پس از مدت کمی بعنوان مسئول واحد فرهنگی پایگاه و پس از آن در سال ۱۳۸۶ به مدت دو سال بعنوان مسئول واحد اطلاعات پایگاه منصوب گردید و جزء هسته ی اصلی اطلاعات سپاه ناحیه رودسر فعالیت می کرد در همان حال به عضویت گردان امام حسین (ع) درآمد و به خاطر نشان دادن لیاقت و برخورد خوبش بعنوان مسئول دسته ی آن گردان  شروع به فعالیت کرد . به تمامی نیروهای تحت امرش داداش خطاب می کرد , هیچ گاه دستور نمی داد , خودش پیش قدم می شد , نیرو ها هم وقتی می دیدند فرمانده شان خالصانه کار می کند به دنبالش شروع به فعالیت می کردند .
در تمامی یادواره های شهدای شهر فعالیت داشت , از تأمین منابع مالی گرفته تا کارهای تدارکاتی و   فرهنگی    تبلیغاتی و ساخت دکور و …  . برای با شکوه برگزار کردن مراسم شهدا از جان مایه  می گذاشت , گاهی که چند یادواره پشت سر هم برگزار می شد لحظه ای هم برای خواب وقت  نمی گذاشت , گاهی ۷۲ ساعت چشم برهم نمی گذاشت تا کارهای یادواره به اتمام برسد , هر وقت دوستانش به او می گفتند کمی هم به فکر خواب و استراحت باش می گفت وقتی سنگ لحد را بر سرمان بگذارند وقت برای خوابیدن بسیار است ؛ و اینگونه سوال کننده را شرمنده می کرد . وقتی مقدمات یادواره به اتمام می رسید در مراسم اصلی کمتر دیده می شد و هر وقت از او سوال می کردند تو که اینقدر برای این مراسم زحمت کشیده ای چرا در آن شرکت نمی کنی ؟ میگفت   می ترسم ریا شود و اجر کارهایم از بین برود .
 محمد ساده زیستی را دوست داشت و همیشه لباس ساده می پوشید و زندگی مولا امیرالمومنین را الگوی خودش قرار می داد و علی گونه یار و یاور مستضعفان بود و یتیم نوازی می کرد طوری که کودک یتیمی که در زمان حیات دنیوی محمد مورد مهر و محبت او قرار گرفته بود پس از شهادت چنان اشک می ریخت گویی که عزیزترین فرد خود را از دست داده است .
سال ۱۳۸۷از سوی سپاه ناحیه رودسر بمنظور گذراندن دوره ی مربیگری آموزش بسیج انتخاب شد و بعنوان جوانترین مربی آموزش معرفی گردید . همواره در حال یادگیری و آموزش بود و با پشتکار و علاقه ای که داشت دوره های آموزشی را به تندی سپری می کرد . با اینکه سابقه ی طولانی در این زمینه نداشت اما در تمام دوره ها جزء نیروهای نخبه ی آموزش بود و حتی در عین جوانی و جثه ی کوچکش رکورد نیروهای تکاور را در راپل شکسته بود . هیچگاه او را خسته و ناراحت نمی دیدی و همیشه در تکاپو بود و در دشوارترین لحظه ها و در اوج خستگی لبخند از لبانش گم نمی شد و به هر جمعی وارد می شد حال و هوا را عوض می کرد .
اتاقش را به قطعه ای از گلزار شهدا تبدیل کرده بود , هر طرف را که نگاه می کردی یا عکس امام و حضرت آقا را می دیدی یا عکس شهدا. یک عکس در اتاقش بود که زیرش این جمله حک شده بود : « رهسپاریم با ولایت تا شهادت » . همیشه این جمله را زمزمه می کرد . آنقدر اطمینان داشت که هر وقت عکسها را نگاه می کرد می گفت عکس من هم یک روز باید در کنار این شهدا قرار بگیرد  و اسمش را در کنار اسم شهدا می نوشت . در اواخر هر سال که  فصل بازدید زائران از مناطق جنگی جنوب و کربلای ایران می رسید برای ثبت نام در جمع خدام شهدا و پذیرایی از زائران بی قراری می کرد . همیشه جزء اولین کسانی بود که برای خادمی می رفت و آخرین نفراتی بود که بازمی گشت .
محمد در سال ۱۳۸۷ دانشگاه را به پایان رسانید و با مدرک کاردانی فارغ التحصیل شد , پس از فارغ التحصیلی  برای اعزام خدمت مقدس سربازی اقدام کرد . با اینکه می توانست درسپاه ناحیه ی رودسر و در کنار خانواده خدمت کند اما از امتیاز بسیجی بودنش استفاده نکرد و در مقابل اصرار دوستان و پدر و مادر می گفت هر چه خدا قسمت کند راضی هستم . دفترچه ی سربازی اواخر سال ۸۷ بدست ما رسید که تاریخ اعزامش به آموزشی در آن اسفند ماه قید شده بود , با توجه به اینکه آن زمان مصادف بود با دوران راهیان نور بخاطر اینکه از خادم الشهدایی جا نماند و بتواند به عشقش یعنی نوکری زائران کربلای ایران در سرزمین گرم خوزستان برسد سربازی خود را دو ماه تمدید کرد و به جنوب رفت . پس از بازگشت در اول اردیبهشت سال ۸۸ به سربازی اعزام شد ؛ محل آموزشی اش پادگان عجبشیر بود ؛ هر چه اصرار کردم محمدجان کاری کن که در جایی  نزدیکتر  خدمت کنی قبول نمی کرد و همیشه مرا نصیحت می کرد که مادرجان شما باید به جدایی از من عادت کنید ؛ به خدا قسم که این سخن خیلی مرا آزرده می کرد چون من خیلی به محمدم وابسته بودم و هرگز راضی به دوری از او نبودم , وقتی به سربازی اعزام شد شب و روز کار من گریه بود  و از خدا عاجزانه می خواستم که حافظ همه ی غریبان باشد و هر غریبی را به آغوش وطن و عزیزانش بازگرداند . پس از آموزشی به سلماس اعزام شد و ده ماه در یک چادر گروهی در پدافند هوایی مرز ایران و ترکیه خدمت کرد . موقعی که به مرخصی می آمد می گفت مادرجان من در آنجا با بچه هایی هم خدمت هستم که با من هم عقیده نیستند و حتی افسران پادگان به چفیه و محاسن من گیر می دهند ؛ به او گفتم محمد جان شما در ارتش خدمت می کنید باید محاسنت را کوتاه کنی ولی اصلا زیر بار نمی رفت می گفت اگر سربازی من از دو سال به ده سال اضافه شود هرگز محاسنم را کوتاه نمی کنم من در زیر پرچم اسلام خدمت می کنم پس با قانون اسلام خدمتم را ادامه می دهم , خیلی نگران بودم که با اینکارش اضافه خدمت بخورد اما در مرخصی های بعدی گفت چند باری به من گیر دادند اما دیدن زیر بار نمی روم بی خیالم شدند . در همان جا هم همیشه یک چفیه بر گردن و یک کلاه بر سر می گذاشت و خودش را به شکل بچه های جنگ و جبهه در می آورد . بچه ها ی پادگان خیلی با او اُخت شده بودند ؛ بعضی از آنها اورا حاجی و برخی دیگر سید صدایش می زدند ولی خودش می گفت « مرا  مادرسید  صدا بزنید »  چون مادرم سید است . اکثرا او را شهید زنده می نامیدند . روزی بازرسی از تهران آمد و درحین بازدید به او نگاه کرد و به فرمانده او خطاب کرد که این سرباز کیست ؟ نامش چیست و اهل کجاست ؟ محمد با خودش گفت حتما به خاطر محاسنم می خواهد مرا تنبیه کند . اما آن بازرس خطاب به فرمانده محمد گفت این سرباز را زودتر مرخص کنید چون اینجا بماند حتما شهید می شود , این سرباز شهید آینده ماست ؛ گفتم محمدجان این چه حرفی بود که آن فرمانده زده است من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم , محمد به من گفت مادر جان مگر تو دوست نداری مادر شهید باشی ؟ برای شما افتخار است که شما را مادر شهید خطاب کنند .

علاقه وافری به شهدا داشت عجیب بود به ظاهر با ما زندگی می کرد ولی دلش در جای دیگری پر می کشید و حال و هوایش با ما فرق داشت آنقدر عکس و خاطره از شهدا در کمدش و در خانه چسبانده بود و من همیشه می گفتم محمدجان شما این خانه را با گلزار شهدا اشتباه گرفته ای , مخصوصا علاقه زیادی به شهید همت داشت حتی مرا به مزار شهید همت هم برد او می خواست مرا کم کم آماده کند ولی من غافل بودم به خدا قسم مثل شهید همت شهید شد , خداوند هر چه را که زیبا باشد برای خودش بر می دارد از محمد هم چشمان و صورت زیبایش را برای خود برداشت محمد دل ما را برد و خدا هم دل محمد را . او آرزو می کرد که ای کاش چند سال زودتر به دنیا  می آمد تا هشت سال دفاع مقدس را درک می کرد جزء سربازان امام خمینی ( ره ) می بود و با دشمن سینه به سینه می جنگید و شربت شیرین شهادت را می نوشید ؛ عاشق شهادت بود و خود را شرمنده شهدا می دانست زمان جنگ بچه بود اما هر دفعه که حرف جبهه می شد می گفت یادش بخیر جبهه , یادش بخیر شبهای عملیات , یادش بخیر صدای تیر و خمپاره و …  . گفتم محمد جان تو که جبهه نبودی , تو که با شهدا نبودی چرا این حرف ها را می زنی ؟ می گفت مادرجان من عاشق شهادت و شهدا هستم , عاشق جبهه و سنگر و خاکریزم برای همین اینطور حرف می زنم ؛ می گفتم پسرم در این زمانه شهید شدن خیلی سخته ولی او می گفت اگر خدا بخواهد می توان به شهادت نائل آمد ؛ گوئی که او می دانست و ندایی شنیده بود اما من غافل بودم .

یکم دی ماه هزارو سیصدو هشتادوهشت خدمت سربازی را به پایان رسانید و دوباره عزم خادم الشهدائی و رفتن به خوزستان را کرد هر چه تلاش کردم منصرفش کنم نتوانستم . هنگام رفتن اصرار عجیبی داشت که از من حلالیت بطلبد و بارها میگفت حاجتی دارم , از خدا و جدت بخواه که حاجتم روا شود ؛ من هم رو به آسمان کردم و گفتم خدایا منو شرمنده محمدم نکن حاجتش را روا کن .

دهم بهمن ماه ۱۳۸۸ بود که به پادگان میشداغ اعزام شد ؛ پنجاه و چهار روز به زائران کربلای ایران خدمت کرد و شش روز قبل از این که مأموریتش به اتمام برسد خود را به آقا امام زمان (عج) معرفی کرد و دعوت حق را لبیک گفت و خود را در میان جمع شهدا قرار داد .
ساعت نُه صبح روز چهارشنبه چهار فروردین زنگ دروازه به صدا در آمد ؛ به من گفتند که با آقا محمد کار داریم  ؛ گفتم آقا محمد به راهیان نور رفته , از من پرسیدند آقا محمد چکاره هستند ؟ گفتنم یک بسیجی مخلص چطور مگه ؟ گفتند با داداش بزرگتر محمد کار داریم , به خدای احد و واحد فهمیدم محمد به مراد دلش رسیده قرآن به سر گرفتم از خدا خواستم خدایا دست محمدم قطع بشه یا قطع نخاع بشه یک عمر کنیزی این عزیزم را می کنم فقط آن چهره معصومش برایم بماند ولی نه این طور نبود خداوند رحمان بیشتر از من محمد را دوست داشت , او عاشق خدا بود و خدا هم عاشق او . از خدا خواستم شهادت محمدم را قسمتم کرده , شفاعتش را هم نصیبم بگرداند . روز تولدم خداوند پیکر پاک محمد را به من هدیه داد و شب تولدش به خاک سپرده شد , آنقدر تشییع جنازه عظیم و با شکوه بود و مردم بر سر و سینه می زدند به گمانم آنروز آقا امام زمان (عج) صاحب عزا بود .

محمد ارادت خاصی به آقا امام زمان(عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در آخرین جمعه از دفترچه اش به گفتگو پرداخت :

همیشه نذر دلم این بود که همسفر باشیم       کنون که وقت سفر شد نیامدی مولا

اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که :

آمده ام سفـری سـمت دیـار شـهدا            که طوافی بکنـم دور مـزار شـهدا

که  دل  خسـتـه  هـوایـی  بخـورد            و تبرک شود از گرد و غبار شـهدا

آخرین خط وصایای دل من اینست             که مرا خاک سپـارید کنـار شـهدا

داداش محمد دلتنگتم...
یازهراس
سلام با دو مطلب بروزم 
نظر در مورد هر دو مطلب یادتون نره 
موفق باشین[بدرود]
پاسخ:
سلام چشم...
انشاءالله
  • کوثر ✜عاشق شهید همّت✜
  • سلام
    زیباست!

    اللهم عجل لولیک الفرج
    اللهم احفظ قائدنا امام الخامنه ای
    اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
  • راه شهید باقیست
  • سنگر شهید محمدسلیمانی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">